روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه ی کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در انجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زنگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید :چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد بع آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاتمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ولی باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
[ دوشنبه 92/6/25 ] [ 2:52 عصر ] [ زهرا محمدی ممان ]